کسی که نشسته است
همیشه خسته نیست
شاید
جایی برای رفتن نداشته باشد ...
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست...؟
چه بگویم با تو ؟
دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ، ننگ که نیست
چه بگویم با تو ؟
که سحرگه دل من باز از دست تو ای رفته ز دست
سخت در سینه به تنگ آمده بود
خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی
اما وقتی که بهار شد
یه جوری ازش جدا شی
خیلی سخته یه غریبه
به دلت یه وقت بشینه
بعد اون بگه که هرگز
نمیخواد تو رو ببینه